قاب عکسش روی دیوار انگار هر طرف که او میرفت دنبالش میکردچشمانش براقیت خاصی داشت انگار که فاطمه مجذوب نگاهش میشد.
چشم از قاب خالی بر نمیداشت.
انگار که با او زندگی کرده بوددر دل شب آن هنگام که از خواب بر میخواست برق نگاهش را میافت .
اما او رفته بود .
یک دنیا تنهایی و یک قاب عکس خالی برای فاطمه به یادگار گذاشته بود.